-
۱۳۹۱/۰۶/۲۴
-
همیشه آسمان آبی نیست.
گاهی بعضی از عصرها، ابرهای زیادی توی آسمان حیاط جمع میشوند و من دلم خیلی میگیرد.
اگر عروسكم را دختر همسایه گرفت باشد، گریه هم میكنم، آرام و یواشكی و دلم میخواهد مامان زودتر از همیشه، از سر كار برگردد تا همه چیز خوب شود. هی به آسمان نگاه میكنم و از خدا میخواهم مامان را زودتر به خانه برسان. فكر میكنم گاهی عروسك مامان هم گم میشود یا كسی به زور از او میگیرد. شاید هم دست عروسك كنده میشود. نمیدانم چه چیز مامان را اینقدر غمگین میكند، چون مامان بعضی از عصرها، خیلی دلش میگیرد و به آسمان نگاه میكند و از خدا چیزی میخواهد، میخواهد كه كسی بیاید، كسی كه آسمان ابری را آفتابی میكند و اشكهای مامان را پاك. من دلم میخواهد بدانم او كیست. آنوقت از او میخواهم، مواظب همه عروسكها باشد.
جمعه شد و آسمان
باز دلش پر كشید
نمنم اشك خدا
بر دل گلها چكید
بغض غریب نسیم
بر دل گلها نشست
بال و پر شاپرك
با غم گلها شكست
قلب شقایق گرفت
از غم این انتظار
چشمه شد از غصهاش
گریهكنان، بیقرار
دست همه لالهها
قاصدكی از دعاست
كوه پر از غصه است
چلچله هم بیصداست
كاش به پایان رسد
سردی این آسمان
كاش بیاید دگر
مهدی صاحب زمان(عج)